۲۵ آبان ۱۳۹۴

بدون «نام»!

با یک مُشت تنهایی چه میشه کرد؟ هیچ. چه میشه دیگه. هیچ‌چی نمیشه. خوب؟ سرآغاز «رفتن» است. رفتن برای یافتن؛ یافتن آن‌چه بود و نخواستیم. پس از رفتن، مرور تلخ خاطرات شیرین. گفتن و خندیدن‌های روزهای گذشته و گذشته‌ای که پس نمی‌آید. در آخرین مورد، شنیدم استاد معلم هم می‌رود. خوب کجا؟ گفتند شاید امریکا، اما با فامیل. از خودش نپرسیدم. فکر کردم استاد در معتبرترین دانشگاه افغانستان است و دلش نمیشه جایی برود. اما صبح زود که فیس‌بوک آمدم، دیدم رفته. بارش و بندش را بسته. نیست و رفته. پیش از آن هم، روزی در یک غروب، در یک بعد از ظهر زود؟! حسن‌زاده کوله‌بارش را بست و گفت: یک عکس بگیر او بچه که رفتم. باورم نمی‌شد. انگار قرار بود اتاقش را تبدیل کند؟! گویا همین. خنده و شوخی ولی یک هفته بعد عکسش را از ترکیه گذاشت. دل به دریا سپرد و رفت.
چندی بعد هم جوان خوش قد و رعنا سینه‌ی اقیانوش را شکافت و رفت. نوشت: تنها همین عکس و حسی که نمی‌دانم چه بنویسم. با مدرک ادبیات، آرزوهای تحقق نیافته، به قول خودش ریاست نکرده، رفت. رفتن هم از آن رفتنش. طاهری رفت و چهار سال خنده‌های بلند و «وووی نواندیش» گفتن‌اش می‌پیچد در عالم تنهایی من.
خوب همین‌ها؟! نه، موردهای بیشتری رفته‌اند. من تنها رفتن‌های این جهانی را می‌توانم بنویسم. رفتن‌هایی که رفتند و هستند، اما نمی‌دانم کی بیاد کی‌ست؟!. روزی که فارغ شدیم، از جمع جدا شدم و با گام‌های لرزان و قلبِ پُر از «اندوه دور شدن» گوشه‌ای ایستادم. هرکس شور و هیجان داشت. یکی خنده، یکی گلایه، یکی هم عکس یادگاری. من گیج و حیران. گویا جسم شده باشم و جانی که می‌رود. برگ‌های زرد و چُملک شده. گلاب‌هایی که رنگ عوض کرده بودند. هَک و پَک مانده‌ بودم. مرادی و همایون سر رسیدند و گفتند بریم. گفتم کجا؟! همایون خندید و گفت: نیست دیگه رفیق، بیا بریم. دلخور شدم. رفتیم و اندکی راه که پُشت سر گذاشته شد، مرادی گفت: برویم کافه‌تریای دانشگاه، می‌دانم نواندیش دق هست، کمی هم باشیم خوبست. نهار باهم صرف شد و سوال‌های نیش‌دار همایون لعنتی، هی پُشت سر هم. من اما هنوز باور نمی‌کردم دیگر هر روز دانشگاه نیست. هر روز آراستگیِ من هم نخواهد ماند. برای کی؟! برای هیچ. برای همگانی که رفته اند!؟
و بلی! شب خواندم که پرسیده بودند الیاس کجا شدی!؟ نبودی و کاش آخرین بار تو را می‌دیدیم و بلی ندیدن هم‌صنفی‌هایم؛ آن‌هایی که عزیزِ عزیز بودند. نور و نمک. و ماند یک کوه دلتنگی و ماند یک هندوکش تنهایی بدون شما! آخرین بار که دیدم‌تان و شنیدم، روزِ گرم و نفس‌گیر تابستان بود و حس کردم اندوه دور شدن سخت است. آن‌گاه که خواندم آیه‌های یأس را. صدایی که پایین‌تر خزید: شاید دیگر همدیگر را نبینیم الیاس! اما استادی تو بماند سر جایش، همیشه یادم خواهد ماند، تو در کنار یک دوست خوب، یک استاد عالی هم بودی برایم و نمونه.
و پاورچین عبور کردیم سینه‌ی داغ و سیاه جاده را! و دست تکان دادی و انگار سال‌ها گذشت و گام‌ها ایستادند. آنهم رفتن بود، و رفتنی که رفتیم برای همیشه!

ترسم که همه بروند. بروند و بروند. خالق هم برود. سروش هست، برود. کجا!؟ جایی که باشند و من نه. می‌ترسم خواب‌های پریشان حقیقت شوند. کسی آن‌سو برای من اشک بریزد، که خودم ببینم و هرچه حرف بزنم نشنوند. که هیچ در هیچ!؟ گویا منم رفته باشم. تنهای تنها! که روح شده باشم، پَر کشیده باشم و گفت پسر دایی کوچولو مثل پرنده از جسمم پر کشیده باشم. خوب؟! که آن وعده‌ای بلندبالایی که داده بودم آن سال‌های دور، آن‌سال‌هایی که شعر می‌بارید و لبخند! که سر نرسد زمانش. بپرسی کجا شد یادداشت‌هایت؟! بگویم دفن کردند با من یکجا!
25 عقرب 1394
کابل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر