۸ آبان ۱۳۹۴

تا تولد دوباره!


تا تولد دوباره!
من پسر پاییزی‌ام!
در پُشت قران پدربزرگ نوشته است؛ با قلم رنگی سیاه، قرانی که پوش چرمی دارد.
تولد نور چشمم «محمد الیاس»، شب جمعه ساعت 4:20 دقیقه، مورخ 9/10 عقرب 1371 هجری شمسی مطابق به هجرت نبوی 24 ربیع الثانی 1412 هجری قمری!
با این حساب من امشب، 22 ساله و 11ماهه و 28 روزه هستم!
تا دو شبِ دیگر، ورق دیگری زده خواهد شد و من شروع خواهم شد از 23 و یک روز و یک شب و همین‌طور تا یک ماه و چند ماه.
شما تاریخ را حساب کنید. شب جمعه را بگذارید کنار. زیرا مرا در اول «جمعه خان» نامیده بوده و بعد از این‌که پدربزرگ از سفر می‌رسد خانه، نام مرا می‌گذارد: محمد الیاس. در صنف پنجم مکتب معلمم تنها نوشته بود الیاس. من سال‌ها و ماه‌ها با مدیر مکتبم بر سر این که چرا محمد نام مرا حذف کرده‌ بودند، دعوا کردم. بالاخر من کوتاه آمدم و شدم همین الیاس. وقتی دانشگاه کابل رسیدم، نواندیش شدم و این نواندیش روزهای انتظاری مرا چه زود به پایان می‌بُرد. روزی که باید در صف می‌ایستادم تا نوبتم برسد، یکی از استادان ادبیات که مسئول خواندن نام‌ها بود، گفت: الیاس نواندیش تو چه نسبتی با شهردار کابل داری؟ من که دست به آب و آتش داشتم گفتم پسر کاکایش. گفت بیا این‌طرف. از این که منِ هزاره را با شهردار ازبک‌تبار هم کیسه و هم کاسه خوانده بودند، نگران بودم تا بگویند: چال رفته‌ای؟
بالاخره این «نواندیش» مرا از ایستادن در صف که معلوم نبود روز چندم نوبت ثبت نام من می‌رسید، نجات داد و من در همان روز تمام مراحل ابتدایی ثبت نام را تمام کردم. تنها امضای کارت هویت دانشجویی مانده بود که یک ماه بعد نوبت به صنف ما رسید.
بهر حال من دارم 23 ساله می‌شوم. در این مسیر، خم و پیچ‌های زیادی وجود داشته، هَی کردن و طَی کردن‌های بسیاری بوده، شور و شوق و گاهی پوچی و خستگی. روزهای خوب خواهد آمد. از عزیزانی که در دانشگاه با من بودند، تنها سروش حالا کنارم هست. شب‌ها و روزها هم کاسه و خانه شده‌ایم.
در این مسیر بیست‌وچند سال، یکی ناپیداترین شده این روزها و دیگری آغوش مهربانی برای من. لبخندی که زندگی‌ام را شیرین می‌کند و هستی مرا محکم‌تر. امید به آینده و رفتن به سوی روزهای خوب. روزهای پُر از لبخند و پُر از خوشی. بهرحال من خستگی روزهای گذشته را دارم کم کم رها می‌کنم. برای یافتن خودم و رسیدن به خودم، گام بر می‌دارم.
دست همه‌ی عزیزانی که با من تا این‌جا گاه‌وبیگاه بوده و حمایت و تشویقم کرده، درد نکند. بهترین‌های زندگی‌ام را تا بحال داشته‌ام. خواهم داشت و خوشحالم به داشتنش و داشتن یک جفت دست گرم که خستگیِ مرا می‌رُباید. و من به گرمای این محبت بی‌کران، ایمان آورده‌ام!
پ.ن: عکس امشب را سروش عزیز گرفته و صمیم جان هم شاهد است!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر