۴ شهریور ۱۳۹۴

خوابی که مرا می‌گریاند!

چند شب شده، نه چند سال است، من یک خواب مکرر می‌بینم. آشفته‌ام می‌کند، پریشان می‌شوم و گاهی که تنهایم به خوابی که دیده‌ام فکر می‌کنم. بیدار می‌شوم و می‌بینم عرق پیشانی و دور گردن و بالیشت را خیس کرده. گاهی حتا پس از بیدار شدن آرام آرم گریه می‌کنم. خواب از چشمانم می‌پرد و میان خواب و بیداری دستی به سرم می‌کشم و بلی من سالم هستم.
این خواب از سال دوم دانشگاه با من رفیق شد. یک بار در سال دوم و بار دیگر زمستان همان سال و شبی در خوابگاه کابل در سال سوم دانشگاه و سال چهارم فقط یکبار و این اواخر سومین بار است این خواب را می‌بینم. شاید یک خواب است اما می‌ترسم. جوانِ خام و دنیا ندیده هنوز زود است خوابش تعبیر درست پیدا کند و حقیقت در بیداری گریبانم را بگیرد.
شاید برای بار اول یک رمان ایرانی (نامش حالا یادم نیست) را خواندم با همین رمان در من حس مبهمی ایجاد شد. بعدها که گلنار و آیینه را خواندم و بعد بوف کور و مسخ و چندین رمان دیگر را و بعد که داستان کوتاه «تولدت مبارک عزیزم»؛ داستانی که دختر خانم دانشگاهی نامزدش را با چاقو می‌کشد، را نوشتم، در ذهنم بیشتر این حرف‌هایی که در خواب به من گفته می‌شود در ذهنم جابجا شدند.
خواب می‌بینم دور و برم شلوغ است و من مضطرب و پریشان به یکی از وابستگانم خیره شده‌ام. همه چیزی را از من پنهان می‌کنند و کسی که از فامیلم هست می‌گوید: الیاس نباید بداند، بگذارید بی‌خبر بماند.
دوباره اصرار می‌کنم لطفن بگویید چه را می‌خواهید من ندانم؟ در حالی‌که همه نگران شده اند، کودکی از دور، شاید از یک تاریکی بیرون می‌آید و می‌گوید: پدر! داکتر گفت این شخص «تومور مغزی» دارد.
کسی که از وابستگان فامیلی من است، اشکش می‌ریزد و می‌گوید: دروغ می‌گوید داکتر. هیچ چیزی نیست.
و من با گریه کسی بیدار می‌شوم. شاید این گریه، گریه خودم باشد.
***
من نگران این هستم مبادا روزگاری واقعیت دامن مرا بگیرد و درحالی‌که دخترم را ندیده باشم، دنیا را خالی کرده بروم. این‌طوری شاید این خواب مرا رها کند. بروم و انگیزه‌ام با قاب عکسم گفته باشد: پدر! نبودی مرا کسی نان نداده، نبودی مرا کسی مکتب نفرستاد، نبودی کسی مرا الفبا یاد نداد و اینطوری فقط زُل زده باشم و انگیزه دستی به قاب عکسم کشیده باشد و بگوید راستی پدر چوقت خانه می‌آیی؟
....

پ.ن: این فقط یک خواب است، یک درگیری گاه و بیگاه. نوشتم تا نوشته باشم، سرم قهر نشوید لطفاً!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر