۱ شهریور ۱۳۹۴

بی نام!

آه جگر سوزی کشید و سرش را بالا گرفت. اندکی نم کرده بود چشمانش. گفت بخوان و خواند شعر را. به آخر که رسید زن سه بار تکرار کرد: کاشکی گذشته بر بگردد، کاشکی گذشته بر بگردد، کاشکی گذشته ...
چراغ تیلی که میان هر دو می‌سوخت و دود می‌کرد. همین طور دیوان حافظ را لای دستانش گرفت و بُرد به پیشانی‌اش رساند. چشمانش را بست و گفت نیت کردم بازش کن. حافظ را که باز کرد، شعله‌ی چراغ تیلی پیج‌وتاب خورد و گفت: آرام! خاموش می‌شود.
بازش کرد و خواند:
می‌گریزد دلبر طناز چون بخت از بر من
وه چه بیرحم و جفاکار است زیبا دلبر من
می‌رمد از من، چو آهو می‌شود رام رقیب
می‌زند لبخند استهزار به چشمانِ تر من
تعبیر بد داشت. گذشته رفته بود و بر نمی‌گشت. همین طور با گوشه‌ی چادر نُه‌گُله‌اش اشک چشمش را نگذاشت زمین بخورد. آرام و رازآلود گفت: دخترم! گذشته بر می‌گردد؟ تو باسوادی هستی بچیم.
در روشنایی سُرخ رنگ چراغ تیلی به مادرش خیره شد. گفت: خوانده بودم که گذشته بر نمی‌گردد.
رو گشتاند و گفت: من بیرون، پُشت صُفه می‌خوابم. دروازه را از پُشت زنجیر کن. دختر جوان هستی. ترس نخوری یک زمان.

قدمی که از دخترش دور شد، گفت: یک تکه آتش است؛ داغ داغ. قوغ است. خون دل خوردن دارد کلان کردن دختر؛ آنهم دختر یتیم، بی‌پدر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر