آه جگر سوزی
کشید و سرش را بالا گرفت. اندکی نم کرده بود چشمانش. گفت بخوان و خواند شعر را. به
آخر که رسید زن سه بار تکرار کرد: کاشکی گذشته بر بگردد، کاشکی گذشته بر بگردد، کاشکی
گذشته ...
چراغ تیلی
که میان هر دو میسوخت و دود میکرد. همین طور دیوان حافظ را لای دستانش گرفت و بُرد
به پیشانیاش رساند. چشمانش را بست و گفت نیت کردم بازش کن. حافظ را که باز کرد، شعلهی
چراغ تیلی پیجوتاب خورد و گفت: آرام! خاموش میشود.
بازش کرد
و خواند:
میگریزد
دلبر طناز چون بخت از بر من
وه چه بیرحم
و جفاکار است زیبا دلبر من
میرمد از
من، چو آهو میشود رام رقیب
میزند لبخند
استهزار به چشمانِ تر من
تعبیر بد
داشت. گذشته رفته بود و بر نمیگشت. همین طور با گوشهی چادر نُهگُلهاش اشک چشمش
را نگذاشت زمین بخورد. آرام و رازآلود گفت: دخترم! گذشته بر میگردد؟ تو باسوادی هستی
بچیم.
در روشنایی
سُرخ رنگ چراغ تیلی به مادرش خیره شد. گفت: خوانده بودم که گذشته بر نمیگردد.
رو گشتاند
و گفت: من بیرون، پُشت صُفه میخوابم. دروازه را از پُشت زنجیر کن. دختر جوان هستی.
ترس نخوری یک زمان.
قدمی که از
دخترش دور شد، گفت: یک تکه آتش است؛ داغ داغ. قوغ است. خون دل خوردن دارد کلان کردن
دختر؛ آنهم دختر یتیم، بیپدر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر