آذان
صٌبح تمام شده است و مُلای ارگ تازه میخواهد سجادهاش را پهن کند. آقای رییس
جمهور لباس خوابش را تبدیل کرده و میخواهد به مسجد برود. شاید در این فرصت کوتاه،
گفتوگویِ هم بین رییس جمهور و بانوی اول
کشور صورت گرفته باشد؛ اما معلوم نیست. سپیدیِ در پُشت درختان بلندِ ارگ، خزیده
است و کبودیِ سحری، دامش را در پُشت کوهِ پغمان چیده. جیر جیرک است که سکوت ملایم
صبح آقای رییس جمهور را برهم میزند. در حالیکه لباس سفید افغانی بر تن دارد، از
راهرو نقره کوب صبح زود، عبور میکند. تازه در نزدیکی مسجد ارگ رسیده است که بیادش
میآید امروز شنبه است. وقتی دفتر میرود باید به کارهای مهم بپردازد و چندین
فرمان را پُشت سر هم امضا کند. در دلش بخَزد که نکند آقای رییس اجرائیه از پهلوی
چپ برخواسته باشد و فرمانش را رد کند. در حالیکه غرق در فکر رد شدن فرامین، گام
بر میدارد، به این فکر میکند که آیا عبدالله سحری خورده است یا نه؛ جنرال چه؟ از
طرف دانش خیالش راحت است که حالا چندین رکعت نماز مستحبی هم خوانده است. مغز
متفکرش در پی یافتن این میشود که آیا در غرب کابل نماز صبح اقامه شده است؟ آیا
محقق سحری خورده و نماز میخواند یا هنوزم خواب است؟
وقتی
اولین پَلۀ زینه مسجد ارگ را پُشت سر میگذارد، صدای مولویِ را میشنود که از رییس
جمهور قبل از خودش، حامد کرزی، خواسته بود برایش رتبه جنرالی بدهد. لبخندیِ مرموز
روی لبهایش میروید و بعد به آخرین پله بالا میشود. همین طور کفشهایش را از پا
بیرون میکند و میبیند داخل مسجد دو سه نفر بیشتر نیست. مولوی، آشپز ارگ، خدمۀ که
همیشه آب وضویش را تهیه میکند؛ پُشت سر مولوی ایستاده است. ناخواسته دلش سودایی
است. ترسیده است. دستش را روی دست دیگرش میگذارد تا شروع کند به خواندن سوره حمد،
کمی میلرزد. دلش میخواهد اتمر کنارش میبود و از عصایش تکیه میکرد. دلش میخواهد
جنرال دوستم کنارش میبود و از شانهاش گرفته تکیه میکرد.
تازه
حمد را تمام کرده است. به سوره اخلاص که میرسد، به یادش میرسد که دوستم در کابل
نیست. یادش میآید که جنرالان شمال باهم دست به یکی کردهاند. شب در رسانهها دیده
که دوستم گفته که در جنگ دوکتورا دارد. یادش میآید که پیش از رسیدن به کُرسی
ریاست جمهوری با عطا محمد نور چه کشمکشهایی را که نکرده است. رکعت اول تمام شده
است و اخلاص را نخوانده به رکوع میرود. وقتی سرش را به سجده میگذارد، یادش میرسد
که حامد کرزی به روسیه رفته و مورد استقبال قرار گرفته است. سرش را از سجده بر میدارد
و دوباره به قیام رکعت دوم میایستد. هنگام ایستادنش لرزشی نامفهومی را در پوست
کمرش حس میکند. همینطوری زانوهایش کمی میلرزند. همین که الحمد ... را تمام میکند،
یادش میآید وزیر جنگ ندارد. یادش میآید حمله بر جان پارلمان چه سر و صدایی را
ایجاد کرده است. وقتی به آخر سوره حمد میرسد، یادش میآید که یک افسر دیگر که
زخمی است مدعی قهرمانی است و در پی اقامه دعوا با عیسیخان. مغزش دارد کم کم
پریشان میشود. تازه به یادش آمده که نشست سران ناتو در بلجیم روان است. دامن
نگرانی بر چهرهاش پهن میشود. نکند این معصوم استانکزی خواب رفته باشد و از
کنفراس بماند. نکند سُر خورده باشد و افتاده باشد بر روی اسفالت براق جادههای
بلجیم. ملا امام دستانش را به قنوت بلند کرده و آقای رییس جمهور با موجی از نگرانی
و دلهره، میترسد دستانش بلرزد و کسی متوجه شود. با شک و تردید مضاعف دستانش را به
قنوت بلند میکند. به سجود میرود و سلام نماز را تمام میکند. سرش را به دو طرف
میچرخاند، اشباح شوم را دور و برش حس میکند. میبیند افسری با پوتینهای خاکی و
چتل، تفنگش را بلند کرده است و میگوید: آقای رییس جمهور پس شو. به سمت چپ که نگاه
میکند، سربازی با نقاب سیاه، بیرقی سفید، ایستاده است. از پُشت سوراخهای نقاب
صدایش را میشنود که از آقای رییس جمهور میخواهد به اسلام ایمان بیاورد. وقتی روی
خود را از وی میگیرد، یادش میآید که قرار است این گروه را به کمک اتمر به شمال
ببرند و از آن جا به آسیای میانه. حرفهای سرتاج عزیز در ذهنش میچرخد که میگوید:
به افراد ما اجازه بده تا از زندانهای کابل بازدید نموده و بازپُرسی کنند.
همینطوری
رییس نمازش را تمام میکند و در مغر متفکرش دور میزند، که نمازش را درست خوانده
یا نه؟ همینطوری وقتی بیرون میشود از مسجد، یادش میآید که اداره آیسا سرپرست
ندارد، ریاست ارگانهای محل را هم باید جدی مدیریت کند، یادش است که باید اداره
مستقل اراضی را تحت کنترول خودش بگیرد و لیست عاضبان زمین را فاش کنند، همینطوری
تَه دلش شکی ایجاد شده است که اگر در این لیست، نام اتمر یا زاخیلوال باشد یا
شکریه بارکزی، در آنصورت چکار خواهد شد؟ آیا ستونهای کج و معوج قدرتش خواهد
لرزید؟
به این
فکر میکند اگر همین کرزی، حس غیرت افغانی را از قندهار بیدار کند، آیا این غیرت
تبدیل به غیرت ابدالی نخواهد شد؟ یادش میآید از غلزایی این دومین شخصی است که
سکان قدرت قبیله را در دست دارد، یادش میآید که گفته بود راه میرویس نیکه را پای
پیاده میرود و همین طوری باخودش بلند میخندد: واه! چه ایستادنی در مقابل ارتش
هند کرده بودم. همینطوری که در خلوت یک نفره گام بر میدار، دستش را روی سینه
چلیپا میکند و پاهایش را دور از هم قرار میدهد. سایهی پُشت سرش را نگاه میکند
که مثل تصویرش که در رسانهها دست به دست شده بود، افتاده است؛ پاهای دور از هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر