۱۸ مرداد ۱۳۹۴

چیزی نیست؛ تو خوابی!

چیزی نیست؛ تو خوابی!
____
یک لحظه، تنها یک ثانیه، یک دقیقه، شاید هم یک چشم به هم زدن در پیش چشمت می‌خندد. دستش را به کمر گرفته و لبخند می‌زند. خوب که نگاه می‌کنی، بلی، خودش است. از میان دود و آتش انفجار تازه برخواسته و گلایه‌آمیز لبخند می‌زند. مات و مبهوت نگاهش می‌کند. درحالی‌که منتظر است تا دستش را بگیری و خاک و خون انفجار را که از لای گیسوان پژمرده‌ی افتاده بر دور گردنش، می‌چَکد بر روی دامنی با زمینۀ سیاه با خال‌های بیضوی سفید، مانع شوی تا دامن‌اش را خراب نکند، اما تو هیچ کاری انجام نداده‌ای.  هنوز خُشک ایستاده‌ای و چشم‌هایت را می‌بندی و دوبار، سه بار، دوبار، سه بار باز  و بسته می‌کنی تا باور کنی آن مَهِ بلند قامت، پاره‌ی تن تو و نصفی از تنِ مادرت هست.
بیداری و عرق کرده‌ای. ساعت سه بامداد است و تو سرت را فرو می‌بری در لای زانوهایت؛ با دست شقیقه‌ات را فشار می‌دهی. درد دارد. یک بار، دو بار، یک بار، دو بار، دوباره سرت را بلند می‌کنی. سقف اتاقت سیاه دود است؛ مثل زمینۀ سیاه دامن خون‌آلودش. گریه کرده‌ای. گونه‌هایت سوزش ملایمی را حس می‌کنند. اندکی سفیدیِ از لای پنجره‌ی رو به سمت شرق اتاقت خود نمایی می‌کند. دستش را دراز می‌کند و لبخند میزند. خون چند قطره آمده روی خال‌های بیضوی روی دامن‌اش. گِرد و دایره‌وی.
راست ایستاده است. دستش را می‌برد بهسوی آب خون‌پُر دریای کابل. نمی‌رسد. پُشت سرش ایستاده‌ای و خون از لای گیسوانِ رهاشده‌اش چشمه‌ی کم‌رمقی را ساخته است. خطِ باریکیِ خون از نوک مویِ افتاده بر بین دو شانه‌اش، به سمت کمرش راه کشیده. کج و پیچ خط کشیده و رسیده تا گودی کمرش؛ تا پست باسن. دستش به آب دریای کابل نمی‌رسد. پشت سرش نگاه می‌کند. تو کمی پس خزیده‌ای. چشمانش مثل جُغدِ تشنه‌ی به سمتت تیر می‌کشند. تو پس خزیده‌ای و پس‌تر. لبخند زده است و خونِ تیره و غلیظ از لای دندان‌های براقش رخنه کرده به کنج لبش. با نوک زبانش مانع چکیدن می‌شود و پس فرو می‌برد به سمت پایین. دوباره که پشت سرش نگاه می‌کند، لب‌های خشکیده و خونی که سقف شده‌اند بر نازکیِ لبان نازک و جوانش؛ لبخند ترسناکی تحویل داده است.
پس‌تر که خزیده‌ای، یک بار، یک دفعه، کمرت شیخ زده است و آآآخ! دستت از آسمان کَنده شده و پایت از زمین. لبخندِ خون‌بارش دستی بر سینه‌ات کوفته است. دستانت، انگار که در هوا چیزی را قاب کند، به هوا بال زده است و پنجه‌ی خون روی سینه‌ات، روی یخن سفید روی سینه‌ات، نقش شده و تو با پُشت افتاده‌ای به گودالی عمیق که به آسمان دهان باز کرده است. پایین و پایین‌تر، مثل پَر کاه، سبک و بی وزن، رفته‌ای به سمت آخرین نقطه‌ی گودال تاریک. بر لب گودال دستش را به کمر گرفته است و همان لبخند اول روی لبانش هست. خنده‌ی مهیبی از میان دو لبِ خشک شده به خون فشار سقوط تو را دو چندان ساخته است. با تخت پُشت به آخرین نقطه‌ی گودال سیاه و چتل خورده‌ای و آآآآخ! کمرم. دستت را بُرده‌ای و کمرت شکسته است.
چشمانت را که باز می‌کنی، دستت را گذاشته‌ی زیر کمرت و شخ شده. از بالای توشک خزیده‌ی و روی قالین سخت خواب رفته‌ای. نگاه می‌کنی نور کم‌رنگی مهتاب از پنجره به درون اتاقت خزیده است و ساعت سه و چند دقیقه صبح است. عرق کرده‌ای و سرت درد گرفته. چندین بار هوم هوم گرده‌ی و شاید هم بلند بلند گریه. دور گردن و تیر پشتت از عرق تر شده. آب و پیاله‌ی که خالیست.
چیزی نیست. فقط خواب دیده‌ای. یک کابوس

الیاس نواندیش
یک بامداد
یکشنبه، 18 اسد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر