سالها به دنبال فرصت بود. نباریده بود. همه چیز را در دلش جمع کرده بود تا روزی رهایش کند. سالها قدرتش را در سینه حبس کرده بود. مانده بود تا روزش برسد. از بالا نگاه کرده بود. دستان نیازمندان را دیده بود که بلند شده و ازش خواسته است ببارد. نباریده بود. دلش مثل سنگ سخت شده بود و هیچ گوش نکرده بود. از آن بالا دیده بود که سرهای بریده میلولند، تفنگها دهان باز میکنند و سینه میدَرند. دیده بود که امرخیل تقلب میکند ولی صبر کرده بود. فقط دیده بود و دیده بود. گفته بود یک روز میبارم. یک روز نشان خواهم داد. یک روز دستان تان را پایین میکنم. گفته بود تقلب کنید، بکُشید، بزنید، ولی روزی جویها را پُر میکنم. چَتلیهای تان را با خودم میبرم. سالها مانده بود و مانده بود. از بالا خوب زمین را دیده بود که از گرمای سوزان آفتاب خشک شده است. دیده بود که نرخ و نوا بلند رفته است. همین چند روز پیش دیده بود که گیروگانان را در چاههای زابل پنهان میکنند. دیده بود که شبیخون زدهاند و عزیزان مان را سر بریده و بدخشان را در سوگ نشانده است. بالاخره طاقتش طاق شد. امروز گره کور سوراخها را باز کرد. بارید. از بالا بارید. خوب هم بارید. کوچهها را تا دلش خواست پُر کرد. امروز کارته پروان را هم تا دلش خواست در خود پیچاند.
شام دوباره بارید. بارید و ناودانها را پُر کرد. کوچهی ما را هم بند کرد. بارید و بارید و بارید. مثل سنگ بارید. مثل صفیر گلوله آواز داد. از پشت بام و پیش پنجره صدا داد. بارید و بارید. باغ حویلی ما را سر به زیر کرد. غورههای باغ را به زمین کوفت. سبزهی داخل حویلی ما را روی زمین با خشونت تمام خواباند. دخترکان ناز همسایهی ما را به پشت بام کشاند. یک لحظه بر پُشت و سر و اندام نازکش خود را کوفت. لذت برد و لباس نازکش بر تنش چسپاند. شاید دخترک لذت بردن از تنش را حس کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر