۲۰ اسفند ۱۳۹۳

گذر از پُل هوایی!

کافی است اندکی خودت را جلو بکشی تا نمای پایین پُل به خوبی برایت معلوم شود. خوب که دقیق شوی، در آن پایین خیلی چیزها را دیده می‌توانی؛ صف طویل موترهای مسافربری شهری، تاکسی‌های شهری، دست‌فروشان، چترهای رنگارنگ، شور و هیجان، زنان برقع پوش، مردانی که در پیِ لقمۀ چرب می‌گردند، کودکانی که اسفند دود می‌کنند، چند تا معتاد و چندین کراچی‌وان پیر. این‌جا کوته‌سنگی، یا اگر با نام تحمیلی‌اش یاد کنی می‌شود «میرویس میدان»، جایی است شبیه یک مثلث متساوی‌الاضلاعی که درونش را این همه رنگ‌های پُر شور و پُر هیاهو، اشغال کرده است. شاید در لای همین شلوغی چند کیسه‌بُر در کمین نشسته باشند. شاید چند آدم هرزه به دنبال فرصت کوتاهی می‌گردند تا دختری، شاید هم یک نیمفت، را دست‌بُردی بزنند. شاید نگاهای پُر طمع و شهوت‌آلود چند آدمی در تَنگیِ زاویۀ جنوب غربی این مثلث، سرگردان به دنبال زنان بدون برقع و با سینه‌های برّاق و سفید برف مانند هستند؛ شاید نگاهای کَج و کول شان را در گودیِ اندکی بالاتر از درۀ میان دو پستان دختری بالغ، کمی پایین‌تر از زیر زنخ، توقف دهند و یک آخ از محروم‌ترین نقطۀ که میل جنسی شان را تلنگر می‌زند، برون دهند.
تنها این‌ها کافی نیست. در جاهای شلوغی این شهرِ ارواح سرگردان، عجایب زیادی به دور از چشم خیلی‌ها پرسه می‌زنند. موترهای لوکس، برّاق و شیشه‌های دودی، در کمین شکار اند تا شاید شارلاتان‌ترین شهرآشوب کابلی را صید کنند. از بالای همین پُل هوایی خوب که باریکی‌های این هیاهوی رنگ‌ها را بکاوی، لقمه‌های نرم و چاق و تمیزی، با آرایش‌های به سبک‌های مُدل‌های جهانی، جلوه می‌فروشند؛ ابروهای باریک و شبیه دو قوس کشیده، برجستگی‌های در زیر کلاه‌های دو نفری، مژه‌های فِر شده، چشمان سرمه کشیده و لب‌های عسلی. شاید این بخشی از زندگی همیشگی شان باشد. شاید زندگی در قالب همین دریوزه‌گری‌های همه روزه معنا شود. شاید با این تن‌های حسابی خط کشی شده، قومندانی، وزیری، رییسی، ثارنوالی، قاضیِ، شاید هم ملای مسجدی، لحظۀ نفس چاق کند؛ آیتی از رجاله‌گیِ خودش را در میانۀ دو ران این به ظاهر نیمفت نماها، بریزند.
لحظۀ کوتاهی است این‌جا، لبۀ سمت شرقیِ پُل هوایی، ایستاده‌ای. نمی‌دانی به چه می‌اندیشی. شاید از آن بالا، از روبروی بلند منزل‌های دو طرف این مثلثی با سه ضلع کشیده، رنگ‌های درون مثلث را شمرده‌ای. یک، دو، سه، ... لحظۀ ساکت شده‌ای و اندکی بیشتر نقطۀ را در درون این خانۀ با سه رأس کاویده‌ای. دختری، شاید هژده ساله، شاید از همان نورسیده‌هایی که هنگام خرامیدن نگران پایین رفتن زمین اند، از تهِ این شلوغی مثل یک مروارید شفاف می‌درخشد. باریک اندام و بازوان صاف، کمرِ باریک، گیس‌هایی که دو بار پیچ خورده، شلوار چسبیده به دو رانِ که شاید هنوز به آب سرد نخورده باشد، کیف سیاه شفافی که از روی شانۀ چپ به سمت راست تن بالغش آویزان است، با سامسونگ گلکسیِ در میان دو دست تبعید شده، در حال چانه‌زنیِ بیشتر با فروشنده‌ای است. شاید می‌خواهد نصف قیمت بخرد و فروشنده‌ای که نمی‌خواهد تاوان کند یا هم به نصف قیمت خرید جنس بفروشد. آنسوتر مردی، شاید بیست و هشت یا سی ساله، نگاه‌های خشن و مهیبش را بر تن، شاید هم اندکی بالاتر از محل تلاقی دو خط موازی اندامش، شاید بالاتر از رأس زاویۀ باسن دختر جوان، بر دار کشیده است. نه، فکر کردی می‌خواهد خیابان آزاری کند؟ اصلن اینطوری نیست. دخترک درحالی که چانه‌زنی‌اش را طول می‌دهد، لبخندِ فروشیِ را تحویل این مرد خوش لباس می‌کند. کمی هم اداهای دخترانه، شاید از آن دخترانیِ که در پذیرایی یک مشتری پولدار ایستاده است، از خودش در می‌آورد.

سرشتۀ ماجرا از یادت می‌رود. هنوز مبایل در دستت و با عکسی که از این شلوغی گرفته‌ای، هنوز به لبخند، نه شاید نقشی که از حرکت دو لب عسلی دخترک جوان ایجاد می‌شود،  فکر می‌کنی. بعد درحالی که به آن چالۀ عمیق بالاتر از سینۀ این دخترک می‌اندیشی، سربازی نزدیکت می‌شود و می‌پرسد چکاره‌ای؟ هیچ. پس چه غلطی می‌کنی؟ هیچ. رشتۀ افکارت را از هم جدا می‌سازد. با حس تنفر از لباس چرکین سرباز از لبۀ سمت شرقی پُل هوایی، حرکت می‌کنی. آه! آه! چه می‌شود روزی شاید هم شبی، در یک خلوت خاص دو نفره، این تن، این اندام کشیده، این چشمان سرگردان، این دختری بالغ و نوجوان، دست در دستت، تمام سوراخ سنبه‌های این شهر را بگردد و این تن، این دختر، شاید این فرشتۀ زمینی، تنها برایت این همه آرایش غلیظ انجام دهد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر