۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴

آخرین صبح رییس جمهور!

صبح است. تازه رییس جمهور می‌رود با زرلشت و بقیه، چای صبح‌اش را بخورد. عینک هم ندارد. رییس، تا وقتی که کتاب و کاغذ پیش‌روی خود نگرفته باشد یا هم در سفر رسمی نباشد، عینک نمی‌پوشد. ریش و بروت را تازه چند دقیقه می‌شود تراشیده است. کُت مشکی رنگش را می‌پوشد و از پنجره‌ی رو به شرق اتاق خود، نگاهی به بیرون می‌اندازد. آفتاب دامن طلایی رنگ پریده‌اش را در باغ ارگ رییس جمهور گسترانده است. صدای زرلشت در دهلیز می‌پیچد: گُل‌های عکاسی را آب دادم، کمی قدم زدم و گُل‌های باغچه کوچک بابا را آب دادم.
صدایش در نزدیکیِ اتاق رییس خاموش می‌شود. رییس مثل هر روز سرحال نیست. دلگیر است و مضطرب. دست خود را بر پیشانیِ کَل خود می‌کشد. زیر لب غُم غُم می‌کند: شب گفت که قبول ندارد. گفت که کنار برو...
رییس تازه از اتاقش بیرون می‌شود. در دهلیز مادر زرلشت منتظر است یکجا برود و چای صبح بخورند. زن رییس موجِ از نگرانی را در چهره‌ی گوشتالوی رییس می‌بیند. می‌پرسد: اتفاقی در راه است؟
رییس چیزی نمی‌گوید. می‌پرسد: زرلشت کجا شد؟
صبحانه در سکوت میل می‌شود. خدمه‌ی میان سال رییس می‌خواهد سینیِ را بردارد. رییس از جایش بلند می‌شود: خودم می‌برم.
تازه از دهلیز عبور کرده است. دروازه آشپزخانه را باز می‌کند. صدایِ از دور می‌آید. رییس خود را اتاقش می‌رساند. کلید را می‌چرخاند و صندوقِ مربع شکل با رنگ نسواری آفتاب سوخته، را قفل می‌کند. تفنگ‌چه روسی‌اش را می‌گیرد. صدا واضع شنیده می‌شود. هلیکوپتر مقابل پنجره اتاق رییس گَر و گُور می‌کند. رییس از پشت پرده‌ی نقره‌ی شفاف، نگاهی به بیرون می‌اندازد. دُکلمه‌ی مخابره‌ را می چرخاند. می خواهد از گاردهای ارگ بپرسد، چه خبر است. هلیکوپتر نزدیک و نزدیک می‌شود. چرخ‌های هلیکوپتر از پشت پرده نقره‌ی شفاف دیده می‌شود. رییس آخرین تلاشش را می‌کند با فرمانده گاردهای ارگ تماسش وصل شود. هیچ صدایی در جواب رییس از آن طرف خط شنیده نمی‌شود. رییس آرام و هوشیارانه پرده را پس می‌زند. تفنگ‌چه‌اش را مرمی می‌کند و نزدیک پنجره می‌ایستد.
سومین هلیکوپتر وارد محوطه‌ی ارگ شده است. رییس متوجه می‌شود که در حقش نامردی صورت گرفته است. برای آخرین بار سعی می‌کند تماسش با قومندان گاردهای امنیتی برقرار شود. یکبار هم شماره فرمانده ارتش را می‌گیرد. هیچ جوابی داده نمی‌شود.
هلیکوپتر نزدیک پنجره می‌رسد. صدایی از بلندگو به گوش رییس می‌رسد. این جا پایان حاکمیت تان است، شما دیگر حاکم این سرزمین نیستید.
رییس عزمش را جزم می‌کند تا محکم‌ترین جواب رد را بدهد. صدایی درون اتاقش می‌پیچد؛ گَرم گَرم. دود غلیظ اتاق رییس را تسخیر کرده است. رییس بلند بلند سرفه می‌کند. دود تلخی گلوی رییس را می‌سوزاند. رییس آخرین بار تلاش می کند تماسش برقرار شود. افسری با لباس نظامی و تفنگی در دست وارد اتاقش می‌شود. رییس می‌پرسد: چه شده؟ چه خبر است؟ کجا است ...
رییس تَه می‌خیزد. دستش را می‌برد تا از دیوار تکیه کند. دو سه مرمی به سینه‌اش آرام گرفته است. دستش را که به دیوار می‌رساند، چهارمین مرمیِ افسر دریشی دار، آن را محکم‌تر به دیوار می‌کوبد. رییس در گوشه‌ی افتاده است. تلاش می کند دوباره ایستاد شود و مخابره‌اش را بردارد. گَرم گَرم و بازهم گَرم. رییس افتاده است. هفت مرمی به سر، سینه و دستش نشسته. تمام قدرتش را جمع می کند و با صدایی که صاف و شنوا نیست می‌گوید: ای نامردان نمک‌حرام! می‌دانستم یک روز با من این‌گونه رفاقت خواهید کرد.
رییس چشمانش را می‌بندد. به عنیکش می‌اندیشد که هر صبح ساعت هشت در دفتر کارش می پوشد. نفس رییس از حرکت می‌ماند. آخرین بار رییس بیادش آورد که هفتم ثور است.

در این روز، رییس تاوان جمهوری‌اش را پس می‌دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر