۲۴ آذر ۱۳۹۳

آخرین روزی که چکر رفتیم!

تو آن روزها روزه‌دار بودی. از لب‌های تکیده‌ات پیدا بود. من سه-چار روزی می‌شد روزه نداشتم. سه شب و یک روز می‌شد کابل آمده بودم. کابل، شهر عجایب بود. آسمانش خاکی‌ رنگ و هوای نسبتاََ گرم‌تر داشت. برای من جهان به اندازه آسمان شفافِ تکیه داده به قله‌های برفی و بلند اطراف قریه‌ام بود اما در کابل جهان تو بزرگ‌تر از جهان قریه خود ما شده بود. سفید مثل برف پیش خانه‌تان شده بودی. اندام باریک کشیده در اولین ملاقات مان تو را بیگانه نشان می‌داد. با شک و تردید طرفت آمدم و تو بدون مقدمه پرسیدی مادرم چطور بود. روان شدی به سویِ که نمی‌دانستم کجاست. کوچه‌های تنگ، چتل و پر از گِل و لای بود. به زن همسایه‌ات گفتی از اطراف آمده است و من اندکی حس کردم آشکارا توهینم کردی.
نمی‌دانم چند و روز شب بود در کابل در اتاق تاریک و نم‌ناک‌ات ماندم. دو- سه نفر بودید. شبها اندکی ناوقت به اتاق می‌آمدی. من مثل روزهای کودکی مان، روزهایی که از مکتب باهم می‌آمدیم، برای چندمین بار نگرانت می‌شدم اما تو با لبخندی که بر لبانت جاری می‌شد می‌گفتی کابل مثل قریه گیرو نیست و بعد آهسته می‌گفتی علی‌خان قریه ما گرگ و شغال ندارد.
نمی‌دانم چرا هیچ کسی از من نپرسید چه رابطه‌ای باهم داریم. شاید قبل از آمدنم به همه گفته بودی که نمی‌پرسیدند. نمی‌دانم در طول این مدت چند بار پرسیدی دق نشدی. حالا باید بگویم که چرا دق نمی‌شدم. من در نبود تو بیشتر دلم می‌گرفت. حالا که کنار تو بودم چرا باید دق می‌شدم؟ نه مگر می‌شد؟
آخرین روزی که باهم بودیم گفتی بیا تو را چکر ببرم. پیاده باهم تا زیارت سخی رفتیم. شلوغ بود. شعاع آفتاب در آن بعد از ظهر ماه حوت مایل تابیده بود بر زیارت سخی. خیلی‌ها دست به دست هم می‌گشتند. اما من و تو تنها تنها می گشتیم. چند بار دلم پر کشید دستت را بگیرم ولی گفتم گناه دارد. یا نکند مردم بدبگوید. ترسیده بودم. یادم آمده بود معلم جلوی صف عمومی کف پایی زده بود؛ چون در راه مکتب ما را با هم دیده بود. در قریه کسی کار نداشت. مادرت و پدرت هم چیزی نمی‌گفتند.
تو آن روز ساکت بودی. مثل قبل دیگر دلت برای هرچیز پرواز نمی‌کرد. در فکر فرو رفته بودی. وقتی چیزی ازت پرسیدم فقط نگاه کردی و گفتی ولش کن. آن روز خوشحال بودم که در کنار هم بودیم. اما تو خدا می‌داند ته دلت چه آتشی فوران می کرد.
گفتی بیا باهم حرف بزنیم. سریع پاسخ دادم که درباره چه؟ درباره گفته‌های مادرت؟ گفتی نه چیزهای دیگر. گوشه‌ای دور از چشم همگان، در سمت راست زیارت سخی، در آخرین پله‌ای که طرف شرق زیارت بود، کنار هم نشستیم. آهسته و آرام پرسیدی اگر دیگر به قریه گیرو برنگردم چه می شود؟ گفتم باید برکردیم. من آمدم تا باهم برگردیم. بهار دوباره بیا. نگاهت ایستاد روی نگاه من و واژه‌ها در بین دو نگاه از جست و خیز ماندند. نمی‌دانم این لحظه چقدر سنگین تمام شد ولی انگار سنگینی آسمان غبارآلود کابل تمام فشارش را بر شانه‌های من گذاشت. اشک خانه‌ای چشمت را دور زد و گفتی علی دیگر نمی‌توانم برگردم. دیگر نمی‌توانم نامزد تو باشم. پدر و مادرم آن زمان به زور وادارم کردند به خواستگاری تو جواب بلی بگویم. کاش می دانستی چه سیلی های مردانه‌ای که پدرم تحویلم داد و چه منت‌بار کرد مادرم تا تو را قبول کنم. تو مرد دلخواه من نیستی. از روزی که از مکتب فرار کردی و درس نخواندی دلم بد شد. آن زمان بود که تو را در دلم دفن کردم و تو تنها خاطرات باقی مانده‌ای دوران کودکی‌ام شدی. بدتر از همه معتاد شدی. من بجای هردوی مان درس خواندم و حالا هم داکتر شدم. فقط می‌توانم تداوی‌ات کنم تا دوباره به زندگی‌ات برگردی.
پ.ن: از خیالات نصف روزی‌ام!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر