۹ آذر ۱۳۹۳

واژۀ محتلم

مثل خرس آبی، از لای سوراخ کوچک یخ روی رود خانه، درون آب می‌خزید و غسل جنابت می‌کرد. طلبه بود و با قدیدی (گوشت خشک‌کرده) که هرشب می‌خورد، شب با اشتهای بیشتر گل‌چهره را در آغوش می‌کشید. می‌بوسید، عشق بازی می‌کرد، از کَیف و کیوف رابطه‌اش با کلام موزونی که طرف نمی‌فهمید، حرف می‌زد. رهایش می‌کرد، لاحول می‌خواند و دستار سفیدی که دور سرش پیچیده شده بود و هنگام خواب، از سرش دور می‌کرد، را منظم می‌کرد. دزدکی پس می‌آمد مدرسه و خوب چهار طرف را نگاه می‌کرد تا خادم مدرسه یا هم یکی از هم درسی‌هایش سر راهش نباشد و نگوید حاج آقا کجا؟ می‌رفت درون پوشش می‌خزید و آهسته و حساب شده نفس می‌کشید تا مبادا طلبه بغل دستی خبر شود و بپرسد، سر درد داری حاج آقا؟
پیش از خروس‌خوان صبح از پوشش می‌خزید و با شتاب خودش را از چیر برف به کنار رودخانه می‌رساند. با عجله یخ روی رودخانه را سوراخ می‌کرد و با احساسی مملو از گناه و ترس، لباسش را و کلاه گِرد سفیدش را در کنار رودخانه در جای امن می‌گذاشت. دندان‌هایش مثل تماس پاره‌های یخ شکسته بهم می‌خوردند و صدای ترسناکی را برای خودش تولید می‌کرد.
پس می‌آمد نماز می‌خواند و تعقیباب نمازش را بجا می‌آورد. دو  رکعت هم برای ارواح گذشتگان می‌خواند و بعد یک سوره از سوره‌های قران را با تجوید و ترتیل می‌خواند. دانه‌های تسبیحش را دانه دانه با ذکر می‌شمرد. جای نمازش را جمع می‌کرد. می‌رفت چای‌جوشش را روی اجاق تیلی قدیمی سبز رنگ، می‌گذاشت و دوباره پس می‌آمد.
در کوشه‌ای دور از چشم هم درسی‌های شوخش می‌نشست و با احساس تردید از پاکی و ناپاکی، به درس استاد گوش می‌داد. وقتی استاد "واژه محتلم" را می‌گفت، می‌لرزید و احس می‌کرد نگار درون آب سرد در زیر یخ باشد.
گل‌چهره جلو چشمانش دست به کمر سبز می‌شد و حاج آقا به فکر یک بوسه‌ای دیگر و یک فشار دست دیگر بر روی سینه‌های پندیده‌اش، آب دهانش را قورت می‌داد و بعد صدای رخصت رشته‌ای افکارش را دو پاره می‌کرد. گل‌چهره می‌خندید و با اشاره‌ی چشم و گاهی هم گوشه‌ای دستمال نُه گُله‌اش بسوی رودخانه دعوتش می‌کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر