۱۰ شهریور ۱۳۹۴

تو نخوان روزگارِ سَگیِ مرا!

روزگارِ سَگی است؛ سَگی که پای دیواری لَم داده و هَل هَل نفس می‌کشد. چشم‌ات به در و دیوار می‌ماند تا شاید صدایی، سُخنی، آوازی، لبخندی، تَک تَکی یا چیزی خلوت‌ یک نفره‌ات را بهم بریزد. نه، نیست و هیچ کسی نمی‌آید. چشمت به دیوار دوخته شده و گوش‌ات به صدای دَر میخ، تا شاید قَد راست کند و دستی دور کمر و دستی به سوی تو. تنهایی و افسرده. بد دردی است؛ بی‌کسی را می‌گویم. یک عُمر پُشت‌اش در خواب و بیداری دویده‌ای تا دستت به دامن‌اش، شاید به نَخی گیسوی قیرگون‌اش رسیده باشد؛ نرسیده و هِی دست دراز کرده‌ای و نرسیده. مانده‌ای تنها؛ در اتاقت، در خودت، در لای کتاب‌های متروکی بنام نیستی. هر ورق‌اش لحظه لحظه نابودت کرده است و با هر کلمه‌ای که خوانده‌ای مُرده‌ای و مُرده‌ای اما نیم نفس هنوز باقی است. یکی هست گاه و بیگاه حالت را می‌پُرسد. خوبی و دَم نمی‌زنی. می‌رود و بال می‌زند. دور و دورتر. گُم می‌شود میان رنگ‌ها؛ رنگ‌های زرد، سیاه، یاسمنی، سفید و گیس‌های تاریک سیاه. محتاجی و دست حاجب دراز کرده‌ای. نمی‌گیرد و هِی از تو دور می‌شود. دور مثل آن روزهای خوب که بود و نبودش یکی بود. توله‌ سگِ بی‌مادر! پای دیوار حشیش کشیده‌ای و افتاده‌ای به پهلو. غَلت زده‌ای در خاک، غلت زده‌ای در خون، غلت زده‌ای در اندوه. غلت زده‌ای در خودت. یاد و نامش آواره‌ای سر در بیابانت می‌کند. یادش می‌افتی و سایه‌ای درختی گونه‌اش را بوسیدی و رنگش پرید و سرخِ اناری شد. دستش را سایبان ساخته و گفته بود: شرم نشدی بوسیدی مرا؟
چشمت به پیام خانه‌ای فسبوکت دوخته شده است. دینگِ یا دانگی و صدایی! نه، صدا نمی‌آید، صدا گُم شده، می‌گوید سرم شلوغ است. هِی روزگارم خوش. آخر بیاد روزگاری می‌افتی که دور از احساسش ایستاده‌ای و هول داده تو را در میان انبوهی از فراموشی؛ انبوهی از غم، درد، سکوت و دم برنیاوردن!
نه، تو را نگفتم. خودم را هم نگفتم، این یک یادداشت نیم‌روزی بود؛ چاشت بود و اتاق خلوت. نوشتم و گذاشتم فسبوک خالی نماند حالا که کابل تکسی هم نیست گردش بروی!
تو نخوان!

 2:32 بعد از ظهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر